مقام معظم رهبری حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدظله العالی) پس از مطالعهی کتاب « پایی که جا ماند » اثر سید ناصر حسینی پور، حاشیه ای بر این کتاب نوشتهاند که به شرح زیر است:
بسمه تعالی
تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیدهام که صحنههای اسارت مردان ما را در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهندهای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می گذارد و او را مبهوت می کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر غم و خشم و نفرت. … درود و سلام به خانوادههای مجاهد و مقاوم حسینی.
دوم شهریور ۹۱
سیدعلی خامنهای
کتاب «پایی که جا ماند» یادداشتهای روزانه سید ناصر حسینیپور در اردوگاهها و زندانهای مخفی عراق و یکی از شاخص ترین آثاری است که شرح روزهای سخت اسارت در دست صدامیان و بعثیان عراقی را با شیوه ای نوآیین و اثرگذار در عهده دارد. مولف، این کتاب را از روی ۲۳ برگهای یادداشتبرداری کرده است که آنها را در دوران اسارت، مخفیانه روی کاغذهای سیگار نوشته بوده، در عصای خود پنهان کرده تا بهدست زندانبانها نیفتد و بالاخره توانسته آنها را با خود به ایران بیاورد. حسینی پور مورخی است که در عین حال هنرمند هم هست. او در این اثر نوعی گزارشی داستانی از تاریخ اسارت به دست میدهد که تنها به وصف ظاهر اشتغال ندارد بلکه موشکافی های روانی و بررسی انگیزه های درونی و دریافت ریشههای هر رویداد را مطمح نظر قرار داده و مخاطب را با کنه حوادث آشنا میکند.
خوانندگان با مطالعه این کتاب در سیری درونی به صمیم سرشت و وجدان راوی راه مییابند و از راه همدلی و الهام درونی درمییابند که چه اندیشه و تصوری بر نویسنده در دوران اسارت چیره بوده است.
آخرین نسخه این کتاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ هفتاد و یکم رسیده و در ۷۷۶ صفحه، قطع وزیری و در تیراژ ۲۵۰۰ نسخه انتشاریافته است.
سید ناصر حسینی پور این کتاب را به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت، که در زمان اسارت، او را بسیار شکنجه و آزار داده، تقدیم کرده است. سید ناصر چهارده ساله است که به جبهه میرود و شانزده ساله است که در آخرین روزهای جنگ، در جزیره مجنون به اسارت عراقیها درمی آید؛ درحالی که دیدهبان است و در واحد اطلاعات فعالیت میکند. وقتی اسیر میشود یک پایش تقریباً قطع شده و به رگ و پوستی بند بوده است. با این حال تصمیم میگیرد در دوره بعد از اسارت باز هم دیدهبان اتفاقات و حوادث باشد، اما این بار بدون دوربین و دکل.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
همه آنچه در جاده میدیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنهای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم، این زجرم نمیداد. در زندگیام یاد ندارم جماعتی را اینطور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقیها رو از شون بگیر!
سعی کردم صبورتر باشم و جلوی گریهام را بگیرم. فکرهای پراکندهای در مغزم دور میزد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق میرفتم. جاده دست بچههای ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نیهای خشک آتش درست کردم، با پیران مستوفیزاده ماهی خوردیم. به یاد میآوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده میدیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود.
هر کس از جاده رد میشد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره میشد. بعضیهاشان با دیدن این صحنه میخندیدند. دلم میخواست میتوانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل میگفتم: کاش بچهها میتوانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند.
به دستور یک افسر برای لحظاتی دستهایم را باز کردند. دلم میخواست کاری کرده باشم. دلم نمیخواست به جنازه شهید جمشید کرمزاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متریام افتاده بودند، بیحرمتی شود. خدا خدا میکردم روی بدنشان پرچم نکوبند. یکی از آن عکسهایی که روی دکمه جیب لباس نظامیمان نصب میشد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشان میداد و درحالی که به امام و ایرانیها بد و بیراه میگفت، پارههای عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت.
نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم روی سر و صورت شهیدان غلامی و کرمزاده خاک بریزم. با وجود ضعف شدیدی که داشتم، نمیتوانستم بیخیال اطرافم باشم. چند متری روی زمین خودم را کشیدم تا نزدیک جنازه کرمزاده شدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود. سر و صورتش خونی بود و معصومیت خاصی داشت. همسن و سالم بود که یادگار دوستم احمد فروزان بود. در عملیات کربلای چهار، انگشتر را بهم یادگاری داده بود. انگشترم را به طرف نظامی عراقی گرفتم و بهش گفتم: بیا این انگشتر برای خودت!
خواستم دلش را به دست آورم. تعجب کردم. دستم که به طرفش دراز بود، مردد بود که انگشتر را بگیرد یا نه. فکر میکنم عاطفهاش تحریک شد و دلش به حالم سوخت. به طرفم آمد و گفت: لا!
حرفهایم را درست نمیفهمید؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم:
- برای خودت، تو نگیری جای دیگه ازم میگیرن!
با اکراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهیدی که روی شکمش پرچم عراق نصب بود، اشاره کردم و از او خواستم پرچم عراق را از شکمش درآورد. میترسید. با ایما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا کنار جنازهاش بکشانم و پرچم را درآورم، اما او چند بار تکرار کرد: لا! لا!
وضعیتم به گونهای نبود بتوانم ده، پانزده متر خودم را روی زمین بکشم تا به او برسم. به طرف جنازه کرمزاده و غلامی اشاره کردم و از او خواستم اجازه دهد روی سرشان خاک بریزم. هر چه سعی کردم منظورم را حالیاش کنم، متوجه نمیشد و مرتب تکرار میکرد: ما ادری انت شی گول. (نمیدونم تو چه میگی).
جنازه کرم زاده در گودال کنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامی از قسمت بالا تنهاش بیرون کانال توی جاده بود. چند نظامی وقتی از کنار جنازه غلامی رد شدند، با پوتین به سرش کویبدند. دیدن این صحنه عذابم میداد. احساس کردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمین افتاده. میدانستم با آن بدن مجروح خونریزی زیاد و ضعف شدیدی که داشتم نمیتوام کار خاصی انجام دهم. خواستم برای اینکه بعثیها به سر و صورت غلامی و کرمزاده شلیک نکنند، به شکمششان پرچم عراق را نکوبند و به آنها جلوی چشمان من بیحرمتی نکنند، روی سر و صورت و حتی بدنشان خاک بریزم. دلم نمیخواستم جنازههایشان را درون آبهای جزیره بیندازند. کشانکشان خودم را کنار جنازه کرمزاده رساندم، وقتی خودم را به عقب روی زمین میکشیدم کاری به کارم نداشتند. کنار جنازه غلامی که رسیدم پیراهنش را از قسمت کتف گرفتم و کشیدم توی کانال. چون بدنش داخل کانال بود کشاندن بالا تنهاش توی کانال راحت بود. شروع کردم با دست روی او خاک ریختن. نظامی مراقبم خیرهام شده بود. کنار حاضر شد و یقلوی ( ظرفی فلزی که در جبهه درآن آب می جوشاندند و غذا درست میکردند) را به طرفم گرفت. فهمیدم میگوید: با این ظرف رویش خاک بریز!